من نه به راز و افسون
گل سرخ سهرابم
نه به دوست داشتني بودن
گل سرخ شازده كوچولو
خودم هستم، براي دل خودم
غريب / قريب
مسافر راهي مبهم
چشم انتظار
گاه خسته و پژمرده
از هياهوي انتظار
خط خطي هايي ميكنم
از سر دلتنگي
...
من نه به راز و افسون
گل سرخ سهرابم
نه به دوست داشتني بودن
گل سرخ شازده كوچولو
خودم هستم، براي دل خودم
غريب / قريب
مسافر راهي مبهم
چشم انتظار
گاه خسته و پژمرده
از هياهوي انتظار
خط خطي هايي ميكنم
از سر دلتنگي
...
خداي من . . .
چگونه نااميد باشم، در حالي که تو اميد مني . . .
چگونه سستي بگيرم، چگونه خواري پذيرم که تو تکيهگاه مني . . .
اي آنکه با کمال زيبايي و نورانيت خويش، آنچنان تجلي کردهاي که عظمتت بر تمامي ما سايه افکنده . . .
بیا خیلی با صفاست فرق میکنه
:تا حالا چند بار اومدم هر وقتم گفتم باز نشده
این هفته هفته آخره آخرین پنج شنبه این ماهه
:هر چی اومدم بهتر که نشد بدترم شد
ایندفعه رو بیا اون ناز کردن تو رومیخواد اون دوست داره بنده هایی که زود خسته نمیشن
:آخه ...
.
.
.
.
.
یک هفته گذشت آخرین پنج شنبه ماه شعبان سر رسید
رفقا با همدیگه رفتن برا مناجات شعبانیه
خداوندا! با مهلت و میدانی که به نفس داده ام، بر خویش ستم کرده ام، پس اگر مرا نیامرزی، پس وای بر من.
خدایا! همواره در طول زندگی، از لطف و احسانت برخوردار بوده ام، پس از مرگ هم، لطف خویش از من دریغ مدار.
خدایا! چگونه مایوس باشم از اینکه پس از مرگ هم نگاه لطف و احسان تو بر من خواهد بود، در حالی که در طول حیاتم، با من جز احسان و نیکی نکرده ای.
خدایا! کار مرا آنگونه به سامان برسان که تو سزاوار آنی (نه آن سان که من در خور آنم).
خدایا! با بزرگواریت، به من عنایت کن، بر گناهکاری که در لجه جهل خویش فرو رفته است.
خدایا!
نمیدونید چه صفایی داشت موقعی که نام حسین تو فضای مجلس پیچید و خود به خود اشکها جاری شد
توصیه به تمامی دوستان آخرین پنج شنبه این ماه رو از دست ندید.
خدایا بحق فرزند زهرا(س) دل تمامی دوستان ما را آرام و شاد گردان.
الـــــــــهی آمـــیــــــن
مولای من!
ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن یا مهدی وا میداشتند. ای کاش مهد کودکم، مهد، آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم الفبای عشق تو را برایم هجی میکرد و نام زیبای تو را سر مشق دفترچهی تکلیفم قرار میداد. آقای من! از کجا آغاز کنم؟ از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسلهای گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟ از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را میآزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خونریز معرفی میکنند؟ از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ میکشند که حتی دوستانت را از ظهورت میترسانند؟ میخواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشتههای پر از غفلتم، کریمانه چشم میپوشی؛ میدانم توبهام را قبول میکنی و با آغوش باز مرا میپذیری. من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی… العفو… العفو…
با تشکر از خانمی که این خاطره را برای ما فرستادند.
یک شب خواهرم به اتفاق خانواده اش اومده بودن خونمون و بعد از حال و احوال کردن . شروع کرد به گفتن داستان اختلاف زن و شوهری که اومده بودن پیشش برای مشاوره. البته خواهرم عادت نداره بحث های زناشویی رو که توی مشاوره ها پیش میاد رو برای دیگران تعریف کنه اما این دفعه رو به خاطر جالب بودنش گفت .
حالا داستانو از زبان خواهرم می گم:
وقتی نزدیک زنه شدم، ناله و نفرینشو شروع کرد. سن مرد و همسرش حدود ۲۵ سال می خورد . پرسیدم قضیه چیه؟اختلافتون سرچیه؟ گفت: «خانم دکتر، در بیبندوباری این مرد همین بس که توی خیابان، خودش زنهای مردم رو به من نشون میده و مثلا میگه موی فلانی را ببین، سر و وضع فلانی را نگاه کن… درسته که من همسر اون باشم ولی اون، چشماش به زنهای دیگه باشه؟»
مسلما انتظار داشت من هم ازش حمایت کنم و رو کنم به آقا و بگم: «ای مرد… ! این چه کاریه که میکنی؟… اما واکنشم باعث بهت اونها شد. خیلی راحت و با اطمینان گفتم: «خانم اینکه شما میگید که ایرادی نیست؛ خیلی هم خوبه.»
خانم و آقا مکثی کردند و بعد از چند لحظه خانم دوباره به حرف اومد و گفت: «یعنی اینکه این مرد چشمش مدام دنبال دخترها و زنهای مردمه و این قدر هم پرروست که برای من تعریف میکنه، بد نیست؟ من بازهم با لحنی محکم گفتم: «خب، چه اشکالی دارد که این قدر با شما راحته که برات این چیزها را هم تعریف میکنه؟ واقعا چه اشکالی داره؟»
زن دیگه نمیدونست چی بگه. مرد هم که خودش تو این مدت کلی بد و بیراه از زنش شنیده بود، شاید ته دلش داشت میگفت: «بابا این دیگه عجب دکتر باحالیه!» اینجا بود که احساس کردم زن و شوهر به جایی که میخواستم رسیدن و حالا وقت گفتن حرف آخره.
گفتم: « شما تو خونهتون ماهواره دارید؟»
گفتن: « بله، فیلم و موزیک و برخی برنامهها رو… با هم می بینیم .»
گفتم: «لابد با هم میشینید و تماشا میکنید. »
گفتند: «بله.»
رو کردم به خانم و گفتم: «خب، زنهایی که تو اون فیلمها و برنامههای ماهواره هستند از نظر شما سر و وضع و لباسشون ناجورتره یا زنهای توی خیابون؟ »
جواب معلوم بود.
ادامه دادم: خب، چرا اونجا به شوهرتون ایراد نمیگیرید که با دقت به اون زنها نگاه میکنه؟ … هردوشون سکوت کردن.
بعد از چند لحظه خانم زیر لب گفت: خانم دکتر، خب، اونها فیلم و عکس هستن و… حرفشو قطع کردم و گفتم: «اصل ماجرا فرقی نمیکنه. اگر همسرتون فیلم و عکس همون خانمهایی رو که تو خیابان هستن نگاه بکنه، شما مشکلی ندارید؟ جوابی نداشت. شوهره هم سکوت کرده بود… »
به هرحال وقتی زن و شوهری قبول کردن تو خونهشون ماهواره باشه و همه برنامهها رو بدون کنترل و مدیریت لازم نگاه بکنند، تبعاتشو هم باید قبول داشته باشن؛ بیمهریها، سردیها، بیمیلیها، دعواها. به هرحال وقتی پایه خانواده سست شد، زمینه قهر و نزاع و طلاق فراهم میشود.
البته مشکلات اینچنینی فقط به خاطر بدحجابی و نوع پوشش تصاویر ماهوارهای نیست. خودتون قضاوت کنید، وقتی خانوادهها روزها بلکه هفته ها و نه بلکه ماهها سریالهایی رو دنبال میکنن که هدفی جز عادی جلوه دادن روابط نامشروع و غیرمجاز ندارند، فیلمهایی که زن و شوهرها رو تشویق به خیانت به یکدیگر میکنند و اسم تمام اینها را آزادی فردی میگذارند، چه بر سر خانوادههای ما خواهد آمد؟
متن خاطره یک روحانی جوان است. که پیشنهاد میدهیم تا انتها آنرا بخوانید.
زياد شنيده ايم كه مي گويند دل بايد پاك باشد ظاهر كه مهم نيست.......مطمئنا دل به هر سمت و سويي برود ظاهر هم ، به همان سمت و سو خواهد رفت.....در احادیث خوندیم که " دل ، حرم خداست، پس جز خدا را در حرم خدا جاي مده....." دل حرم خداست،دل پاك فقط جاي خداست....عاري از كينه،كبر،دروغ، نيرنگ،رياست.....دلی پاک است که هم در عمل،هم در ظاهر پاك باشد.....دلی است که غیر از خدا هیچ چیز در او نیست.....دل پاك بايد در پاكي ظاهر شخص هم خود را نشان دهد .....چون ازكوزه همان برون تراود كه دراوست......پاکی دل در پاکی رفتار و متانت و وقار نمایان می شود و از دل پاک جز نگاه پاک بر نمی آید.......میشه دلی پاک باشه ولي سبب به فسادكشيدن دلهاي ديگران بشه.....میشه دلی پاک باشه و با بی حجابی خود، با رفتار خود باعث بشه اساس یک خانواده از هم بپاشه...؟؟؟ میشه دلی پاک باشه و بخواد برای جلب نظر غیر خدا ، امر خدا را فراموش کنه....؟؟؟؟ میشه دلی پاک باشه وقتی بنده ی حق نباشه....؟؟؟میشه دلی پاک باشه ولی معرفتش آن قدر نیست که حرمت چادر حضرت فاطمه (س) رو نگه داره...؟؟؟ میشه دلی پاک باشه وقتی می خواهد آن گونه زندگی کنه که خودش می خواد نه خدا....؟؟؟؟؟
کدوم دل پاک این رو قبول میکنه....؟؟؟کدوم دل پاک قبول میکنه با بی حجابی هر نگاه ناپاکی رو به سمت خودش جذب کنه...؟؟؟؟ آیا کسی که با بی حجابی و ظاهرش به باطن مردم آسیب میزنه باطنش پاک می مونه....؟؟؟آيا يه دل پاك هر حرف نادرست و گناه آلودي رو به زبان جاري میكنه؟؟؟؟؟آیا کسی میتونه ادعاي پاكي دل و رفاقت با خدارو بکنه ولي روي خواسته هاش بخاطر خدا پا نذاره؟؟؟؟؟
يه نگاهي به دلت بنداز....توی دلت چی هاست...؟؟؟خدا هست يا..
بگذارید از اول سفر برایتان بگویم سفری که با خواهران دانشجو جهت زیارت مشهد مقدس برگزار شده بود از میان اتوبوسی که ما با آنها همسفر بودیم حداکثر چند نفر انگشت شمار با چادر الفت داشتند.
لذا وقتی وارد اتوبوس شدم کمی ترسیدم از اینکه عجب سفر سختی در پیش دارم. نمیدانستم با این همه بیحجاب و... چگونه باید برخورد کنم مخصوص چند نفر از آنها که خیلی شیطنت داشتند ناچار مثل همیشه به ناتوانی خود در محضر حضرت وجدان عزیز اعتراف کرده و دست به دامن صاحب کرامت امام ثامن حضرت رضا (ع) شدم.
یکی از اتفاقاتی که باعث شد خستگی سفر را به طور کلی فراموش کنم لطف خدا در اجرای امر به معروف و نهی از منکر بدون چماق بود.
داستان از اینجا شروع شد روز اول تصمیم گرفتم برای چادر سخت گیری شدید نکنم لذا چند نفر از دختران دانشجو که سوئیت آنها معروف به سوئیت اراذل و اوباش بود (اسمی که بچهها بخاطر شیطنت بیش از اندازه برایشان انتخاب کرده بودند و خودشان هم خوششان میآمد) و به قول همه همسفران دردسر سازهای سفر بودند تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار بروند اما چون تا به حال به مشهدمقدس نیامده بودند و به قول یکی از آنها فقط به خاطر تفریح سفر مشهد آمده بودند؛ لذا از من خواستند که به عنوان راهنما با آنها بروم من هم با تردید قبول کردم وقتی که به راهروخروجی هتل آمدند متوجه وضعیت و پوشش بسیار نامناسب آنها شدم لذا سرم را پایین انداختم و کمی خودم را ناراحت و خجالت زده نشان دادم.
سرگروه بچه هاکه متوجه قضیه شده بود با تعجب گفت: حاج اقا مگر چادر برای بازار رفتن هم الزامی است؟
گفتم: از نظر من نه! ولی به نظر شما اگر مردم یک روحانی را با چند نفر دختر بدون چادر ببینند چه فکری میکنند؟
یکی از بچهها بلند گفت: حق با حاج آقا است خیلی وضعیت ما نامناسب است هرکس ما را با این پوشش با حاج آقا بیند یا گریه میکند یا میخندد و یا از تعجب اشتباهی با تیر چراغ برق تصادف میکند
بقیه غیر از دو نفر حرف او را تایید کردند ولی یکی از مخالفان گفت: حاج آقا من و مادرم و تمام خانواده ما در عمرمان یکبار هم چادر نپوشیدهایم لذا نه تنها بلد نیستم! بلکه از چادر متنفرم! من دوست ندارم با چادر خودم را زندان کنم! حیف من نیست که زیر چادر باشم اصلا وقتی چادریها را میبینم حالم به هم میخورد و دلم میخواهد دختران چادری را خفه کنم.
گفتم: به فرض که حق با شما است ولی خود شما هم اگر یک روحانی را با دختران مانتویی ببینی در بازار تعجب نمیکنی؟ اصلا برای تو قابل تصور است یک روحانی مسوول دختران بیچادری باشد؟ گفت: قبول دارم ولی سخت است چادر پوشیدن!
گفتم: حالا شما یکبار امتحان کنید یکبار که ضرر ندارد تا بعد از آنکه میخواهید وارد حرم امام رضا بشوید و چادر الزامی است حداقل یاد گرفته باشید که چگونه چادر سر کنید.
بالاخره با بیمیلی تمام چادر بر سر کرد و گروه 7 نفره اراذل اوباش که 4 نفر آنها شاید اولین بارشان بود چادر بر سر میکردند مثل بچههای خوب و مثبت همراه من به راه افتادند.
اگر کسی اولین بار آنها را میدید میگفت گروه امر به معروف خواهران هستند!
*الله* واقعا آرامش بخش است!!
تا آخر بخوانید، جالب است...
یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داد و به این نتیجه رسید که ذکر جلاله ی *الله* و تکرار آن و نیز صدای این لفظ موجب آرامش روحی می شود و استرس و نگرانی را از انسان دور می کند.
این پژوهشگر غیر مسلمان در گفت و گویی در این باره گفت : پس از انجام دادن تحقیقاتی 3ساله بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می خوانند یا کلمه *الله* را می شنوند ، به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله * الله* و تکرار آن و حتی شنیدن آن ، موجب آرامش روحی می شود و استرس و نگرانی را از انسان دور می کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می دهد. وی در ادامه افزود : بسیاری از این مسلمانان که روی انان تحقیق می کردم به بیماری های مختلف روحی و روانی دچار بودند. من حتی در تحقیقاتم از افراد غیر مسلمان نیز استفاده و آنان را مجبور به خواندن قرآن و گفتن ذکر *الله* کردم و نتیجه باز هم همان بود. خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم . زیرا تاثیر آن بر روی افراد افسرده و ناامید و نگران بسیار چشمگیر و عجیب بود.
این پژوهشگر هلندی همچنین گفت : از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف الف که کلمه *الله* با آن شروع می شود ، از بخش بالایی سینه انسان بیرون می آید و باعث تنظیم تنفس می شود.(به ویژه اگر تکرار گردد) و این تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می دهد. حرف لام که حرف دوم *الله* است و نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می شود . تکرار شدن این حرکت که در کلمه *الله* تشدید دارد نیز در تنظیم و ترتیب تنفس تاثیر گذار است. حرف ها نیز حرکتی به ریه می دهد و در دستگاه تنفسی و در نتیجه قلب تاثیر بسیار خوبی دارد و موجب تنظیم ضربان قلب می شود .
قرآن کریم در ایه ای کریمه می فرماید :
*الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله ، الا بذکر الله تطمئن القلوب*
این خبر را برای دوستانی که یاد خدا آرامشان می کند بخوانید.
شاید تا به حال شنیده باشید و یا خوانده باشید که چارلی چاپلین در نامه ای به دخترش در مورد پوشش او چه میگوید:
........برهنگی بیماری عصر ما است. من پیر مردم و شاید حرفهای خنده اور بزنم. اما به گمان من تن عریان تو باید
از ان کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد !
نترس این ده سال تو را پیرتر نخواهد کرد!!!
به هر حال امیدوارم تو اخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها بشوی.........
بعضی ها...
بعضی ها یک عمر زندگی می کنند، برای رسیدن به زندگی./
بعضی ها زمین ها را از خدا مجانی می گیرند و به بندگان خدا گران می فروشند./
بعضی ها حمال کتاب اند./
بعضی ها بقال کتاب اند./
بعضی ها انباردار کتاب اند./
بعضی ها مجموعه دار (کلکسیونر) کتاب اند./
بعضی ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان./
بعضی ها اصلا قیمتی ندارند./
بعضی ها را باید قاب گرفت./
بعضی ها را باید بایگانی کرد./
بعضی ها در حسرت پول، همیشه مریض اند./
بعضی ها برای حفظ پول، همیشه بی خواب اند./
بعضی ها برای دیدن پول، همیشه می خوابند./
بعضی ها برای پول، هر کاری می کنند./
بعضی ها نان نامشان را می خورند./
بعضی ها نان موی سفیدشان را می خورند./
بعضی ها نان پدرانشان را می خورند./
بعضی ها نان خشک و خالی می خورند./
بعضی ها اصلا نان نمی خورند!/
بعضی ها با گل ها صحبت می کنند./
بعضی ها با ستاره ها رابطه دارند./
بعضی ها صدای آب را ترجمه می کنند./
بعضی ها صدای ملائک را می شنوند./
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی شنوند./
بعضی ها حتی زحمت فکر کردن به خود نمی دهند./
بعضی ها فکر می کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست./
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می دانند./
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می کشند./
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می گیرند./
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی می کنند./
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کره زمین و بعضی به وسعت کل هستی./
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید؟!/
بعضی ها انباردار کتاب اند./
بعضی ها مجموعه دار (کلکسیونر) کتاب اند./
بعضی ها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان./
بعضی ها اصلا قیمتی ندارند./
بعضی ها را باید قاب گرفت./
بعضی ها را باید بایگانی کرد./
بعضی ها در حسرت پول، همیشه مریض اند./
بعضی ها برای حفظ پول، همیشه بی خواب اند./
بعضی ها برای دیدن پول، همیشه می خوابند./
بعضی ها برای پول، هر کاری می کنند./
بعضی ها نان نامشان را می خورند./
بعضی ها نان موی سفیدشان را می خورند./
بعضی ها نان پدرانشان را می خورند./
بعضی ها نان خشک و خالی می خورند./
بعضی ها اصلا نان نمی خورند!/
بعضی ها با گل ها صحبت می کنند./
بعضی ها با ستاره ها رابطه دارند./
بعضی ها صدای آب را ترجمه می کنند./
بعضی ها صدای ملائک را می شنوند./
بعضی ها صدای دل خود را هم نمی شنوند./
بعضی ها حتی زحمت فکر کردن به خود نمی دهند./
بعضی ها فکر می کنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست./
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود می دانند./
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر می کشند./
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه می گیرند./
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی می کنند./
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر، بعضی به اندازه کره زمین و بعضی به وسعت کل هستی./
شما چطور؟ آیا شما هم از این بعضی ها هستید؟!/
فقر همه جا سر می کشد...
فقر، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ...
طلا و غذا نیست ...
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتاب فروشی می نشیند ...
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که
روزنامه های برگشتی را خرد می کند ...
فقر ، کتیبه سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ...
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود ...
فقر ، همه جا سر می کشد ...
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ...
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است...
فقر" خدا" را فراموش کردن است
برای من معمولی سراپا گناه درد و اشک دارد دیدن این صحنه:
که دختر مسلمان بشود کالایی برای تبلیغ کالایی دیگر... آن هم یک کالای اسرائیلی!!!
قلب ولی عصرمان دیگر چه می کشد از این صحنه ها؟!
تو یک زنی و آرام جان یک خانه؛ نه یک کالا برای فروش بیشتر یک کارخانه...
تو چراغ خانه ای نه کارگر کارخانه...
دختر چادری میخواست از خیابان رد شود.
داشت فکر میکرد، حواسش کمی از چادرش غافل شده بود،
مثل همیشه محکم نگرفته بودش.
به وسط خیابان رسیده بود،
یک تاکسی از جلویش رد میشد،
دو دختر داخل تاکسی نسبت به حجاب او بیگانه بودند، نگاهشان روی او متوقف شد.
یکی از دخترها سرش را از ماشین بیرون آورد و بلند داد زد:
- چادرتو محکم تر بگیر!...
بعد هر دو در حالیکه دور میشدند برگشتند و از شیشه عقب ماشین با حرص به دختر چادری نگاه کردند. میخندیدند، انگار از کارشان خیلی لذت برده بودند!
دختر چادری اما، انگار متذکر چیزی شده باشد، حواسش جمع شد،
چادرش را محکم تر گرفت،
و به راهش ادامه داد!
چادر رو دوست دارم
چادری که برای من خستگی نمیاره
حتی در تابستون...
من با چادرم هیچ وقت خسته نمیشم
اما چادر امنیت میاره
با رنگ سیاهش، با بلندیش
با بزرگیش، با وسعتش...
امنیت خیلی حس خوبیه
نعمت خیلی بزرگیه
بعضی ها که امنیت رو دوست ندارند،
خودشون رو از حجاب محروم می کنند...
چادرم برای کسی که امنیت رو میخواد،
هدیه ای وصف ناشدنی به ارمغان میاره...
بگــــذآر ،
پیــله کُننــد
بــه چـــآدرت،
مُـــدآمـ....
بــه پـــروآنـه شُــدنـت می ارزد...
مــــآدر ،سرمـــآن پـائین اســت از رخ نیلی تـآن..
ایــن جمله را بـآید،قــآب بگیـرم
و بزنـمـ بــه آینـه یِ دلـمـ ،
و خـودمـ رآ بــا آن طـآق بزنمـ.. :
پوشیدن لبــآس شهـرت
و لبــآسی کــه بـآعث انگشـت نمــآیی شود،
حرآمـ اسـت.
آیـه الله بهجـت ره
در این گرمـآی تـآبستـآن؛
وقتے پیچیده می شـومـ میـآن سیـآهے ات،
تنهــآ دلخـوشےامـ به این اسـت که
عرقِ روے ِ پیشـآنے امـ؛
عرقِ بنـدگے اسـت،
نـه عرق شَـرمـ...
بـآور کـن،معنـے ِ این همه حرارت و گرمآ رآ به جآن خریدن،تحمـل نیسـت..
عشق اسـت؛عشق بـه خُـدا...
+چـه بسـآ که حتے گوشـه اے از گـرمے ِدمـآ؛ نمـے رسد بـه پـآے جهنـمـِ اعمـآلمان،
اگر لحظه اے نظرت از مـا برگردد...
تعداد صفحات : 2